شهر آشوب



صبح که پسر چشم باز کرده ازش می پرسم نهار چی می خوری؟

میگه پلو مرغ!میگم تازه خوردیم نمیشه

میگم ماهی هم داریم.میگه کجاست؟

میگم خوب معلومه فریزر

میگه نه اون دوستتو میگم

منم شاخ دراورده و می پرسم حالا چطور یاد دوست من افتادی؟

میگه خیلی مهربون بود دلم براش تنگ شده.


بعد از کلی بالا و پایین کردن یه اپلیکیشن ، برای امروز یه مسیر پیاده روی از خیام تا اعدام انتخاب کردم و توی بارونی که تا آخر  یه لحظه هم قطع نشد ؛با پسر راهی شدم.

نمی دونم چه حکمتی داره که دیدن بافت قدیمی شهر همیشه حالمو خوب می کنه.اصلا یه شعف خاصی داره.

دو تا امامزاده و مسجد و خونه ی قدیمی  و چند جای دیدنی دیگه.

پسر پایه ی پیاده روی خیلی خوبیه و اصلا ابراز خستگی نمی کنه.اهل تقاضای خرید خوراکی و اسباب بازی هم نیست.(با اینکه این یه مورد اخیر رو امروز فراوون دید.)

آخرش به   نهار در یک  سرای خیلی زیبا ختم شد و خیس و خسته و راضی به خونه برگشتیم.

*دیدن معتادهایی که علنا و دسته جمعی کنار خبابون شیشه می کشیدن صحنه ی ناراحت کننده ای بود.

*پسر خوبه  اما من

*برای من که بیرون رفتنم خیلی کم  و سخت شده و در مرز افسردگی هستم کار امروز در نوع خودش شق القمری محسوب می شد.




۱.برای خودم بیش تر از دو ماه گذشته.دوری از وبلاگ رو میگم‌.

۲.مدتها بود برای عیادت بیمار به بیمارستان نرفته بودم.دیروز که برای عیادت یکی از عزیزانم قطعت البلاد کردم  انگار دستمالی به قلبم کشیدم دم عیدی! کانه این اشکهای جمعیت پشت آی سی یوی جنرال کمی دلم را روشن تر کرده بود.با همه ی سنگینی قلبم از غم مریض دارها تجویز کرده ام که هر ازگاهی به بیمارستان برم.به نظرم این تلنگر  برایم لازم است.

۳.تعطیلات را دوست ندارم.

۴.این مدت وبلاگهای عجیبی خواندم.یکی شان وحشتناک بود.می گفت از کشتن بچه ها ناراحت نمی شوم و ابایی ندارم.راستش تپش قلب شدیدی گرفته بودم.خواندنش هم . بود.

۵.وقتی به اینجا سر میزنید ذوق مرده ی غریب و بی کسی را دارم که به یک فاتحه ی صمیمی مهمان شده .




مه تا پایین کوه اومده خیلی خط کشی شده و با مزه, اصلا نمیشه با دیدنش حتی برای یه لحظه هم شده , خوشحال نشد.

ولی من از تعطیلات بیزارم.پسر از ضعف مریضی  14 ساعت دیشب خوابیده.هیچ جا نمی تونیم بریم.هیچ کس نیست که باهاش دو کلام حرف بزنم.کلافه ام.




عیدتون مبارک عزیزان

بعد از نزدیک یک هفته مریض داری از یه جوجه تب دار حالا خودم مریض شدم و فقط خدا خدا می کنم فردا که عیده و جوجه تعطیله و تنهاییم نیفتم و خوب باشم.

اون پست هم که قولش رو دادم مونده همینطور تایید کامنتهاتون که خیلی شرمنده ام

این روزا سه تا فیلم دیدم و یک کتاب رو تموم کردم.کتاب نفس در سینه حبس کن و تلخ و سیاهی بود.


همین امشب که راستش توی دل خودم خالیه.حالی که وقتی مریضی جوجه از دو سه روز بیشتر میشه دارم.صاحبخونه زنگ زده که هستین مشتری بیاد ببینه؟

دو ماه بیشتر از تمدید اجارمون نمی گذره.

درد من جابجایی خونه نیست .یه نگرانی کهنه ریخته به جونم.راستش دارم خیلی سعی می کنم اضطرابمو ندیده بگیرم و بهش فکر نکنم یا مثبت فکر کنم.


راستش این روزا یه اتفاق دیگه هم افتاده که تصمیم دارم توی پست رمز دار بنویسم.لطف کنید همتون که می شناسمتون بیاین و رمز بگیرین.به همفکریتون احتیاج دارم.می ترسم اگه خودم بخوام رمز بفرستم یکی جا بمونه.حواسم الان جمع نیست!


دیشب شب  خیلی سختی بود.من و پسر خیلی گریه کردیم.هنوز اشکام میان و دلم پر از غمه.و بدتر از این حال اینه که نمی تونم به هیشکی بگم نه به خواهرم نه به مشاور نه  هیچ کس دیگه.

ولی دیروز اینجا خیلی قشنگ بود.یه بارون سیل آسا میومد.انقدر شدید که صدای خوردن قطرات بارون به آجرهای خونه می شنیدیم.بعد همه ی این خاکهای رسی دریا چه شدن.شب که بیرون رفتم عکس خونه ها و چراغهاشون توی آب افتاده بود و منظره زیبایی شده بود.




روزای اولی که بعد از ده روز برگشته بودم خونه خودم؛ احساس غربت می کردم.

پارک نزدیک خونمون هم هر وقت توی روز میرم همین حس رو بهم القا می کنه.یه پارک خلوت که با فاصله می شه خیابونای حاشیه ی شهر رو هم دید.صدای رفت و آمد ماشینها و صدای نسیم ملایمی که لابه لای درختای توت و اکالیپتوس و تک درخت سنجد می پیچه یه حس غریبی به من میده که انگار من به اینجا تعلق ندارم.انگار با این شهر با این پارک با این دنیا غریبه ام.هوا خیلی قشنگ بود.آبی با ابرای پف پفی ؛اما من یه حس عجیبی داشتم.حسی که انگار شما توی زمان و مکان و روتینی که می شناسین و عادت دارین نیستین


وسط دو تا پسر بچه توی ماشین نشستم.یه ۷ ساله و یه ۵ ساله.دارن با دشمنای خیالیشون بیرون پنجره می جنگن.یکشون یه تفنگ اسباب بازی دستشه.اون یکی دستشو شکل تفنگ کرده.بعد یکم بازی ،صاحب تفنگ خیالی میگه  میای تفنگامونو عوض کنیم؟مال من دید در شبه!

با هم عوض می کنن.

همچین دنیایی دا رن.


تمام راه در قطار چشمم به زیبایی های ریز و درشت بیابون بود.دلم می خواست با یه همسفر خوب یه بار این راه رو به یه ماشین آفرود بیام که بتونم هر جایی که دوست دارم توقف کنم و زیبایی هاشو لمس کنم .و یک بار هم خاک رو بغل کنم.دلم می خواد روی خاک آفتاب خورده ی پاک بیابونای بکر دراز بکشم و آرامش بگیرم.چقدر خاک آرامش بخشه.

این وسط ها هم؛ همزمان بعضی جاها رو به چشم جاهای خیلی زیبا برای عکاسی زوج های عاشق یا فیگور های خاص و رویایی  می دیدم و از تصور عکس زیبایی که از آب در میاد لبخند می زدم.

بعد تر حواسم به   چایی های پشت سر همی بود که  مرد روستایی  میانسالی  که جلوتر نشسته بود داغ داغ توی لیوان شیشه ای قندشو خیس می کرد و  می خورد و هی از زندگیش توی ذهنم داستان ساختم.و هی خطوط چهره و صورت آفتاب سوخته اش رو به سختی هایی که توی زندگی کشیده ربط دادمپولای تا کرده شو از جیب پیراهنش در آورد و با احتیاط یه پنج تومنی جدا کرد و برای نوه اش چیپس خرید.

حاج خانوم و حاج آقای بغلی هم دو تا بلبل عاشق بودن!حاج خانوم تسبیح آبی به دست با موبایل پیشرفته ش کلمه بازی می کرد و گاهی از حاج آقاشون کمک می گرفت.حاج آقا یه گوشی قدیمی داشت.موقر و ساکت نشسته بود و هوای خانومشو داشت.بعد تر هم حسابی با هم مشغول صحبت شدن.

من زیر لب آوازی زمزمه می کردم.جواب پسر رو نمی دادم.حوصله ی حرف زدن نداشتم . دو سه دقیقه باهاش بعدا گل یا پوچ بازی کردم.

 کپر ها رو نگاه می کردم.توی روستاهای مخروبه چشمم دنبال حیات یا یه چیز شگفت انگیز بود

.با پسر الویه ای که از نزدیک خونه خریدم می خوردیم.آب انبه ی کنارش منو تا  مکه و  مدینه برد.


*تغییر خیلی بیشتر از اونچه که می دونین، ذره ذره اتفاق میفته.نمی دونم چقدر ده سال پیش یا بیست سال پیشتونو یادتون میاد

امشب یکم بهتر فهمیدم که قدیمیا می گفتن  الهی عاقبت بخیر بشی یعنی چی.


*خواهشا هیچ وقت معلم چیزی نباشید که قبولش ندارین.

مثلا معلم دینی ای نباشید که خودش توی مراسم مختلط شرکت می کنه


یکم خودمونی تر از عروسی:

انقدر انقدر صدا وحشتناک بود که اصلا نمی شد حتی با بغل دستی صحبت کرد.دو کلام دا د زدم و بعد صدام گرفت و تا آخر مجلس جز به ضرورت حرف نزدم.


از کِی ظاهر ما رو کشته؟ گل آرایی و آفتابه لگن عالی ! اما تمیزی و اقعی تعطیل.کیفیت نسبتا ضعیف.شاید همین موج ظاهرگرایی باعث شده من از حرصم خلاف جهت شنا کنم.


بعضی لباس پوشیدنها خیلی بی حیاییِ.


خیلی حرفها دارم و مونده.بعد از سالها عروسی رفتن؛امشب برام کلاس درس خوبی بود.حتی یکم برای خودم ترسیدم.

فقط کاش شرایطش جور می شد و جوجه نمیومد.








عروسی که فصلی یک بار هم  خونه ی خواهر شوهر نمی رود و در مریضی های سخت بچه اش احوالی نمی پرسد  ؛ چرا باید پیش مادر شوهرش دلسوزی لفظی برای خواهر شوهر کند؟


بعدا نوشت: چطوری میشه با آدمهایی که دوستشون نداریم ولی نمی خواهیم باهاشون قطع رابطه کنیم ؛بریم و بیایم؟

چطوری میشه با کسی که ازش خیری ندیدی و هیچ توقعی هم ازش نداری رفت و آمد کرد؟

واقعا دنبال یه راهکار حد وسطم.نمی خوام از این آدما بِبُرم.ولی بلد نیستم چطوری تعادل رو حفظ کنم.

پیشنهادی ندارین؟



چند وقته دوباره جدی شدم تا موهامو از ته با ماشین بزنم.

به یه نفر که برای اصلاح ابرو یه بار اومده بود خونمون گفتم که امروز و فردا کرد و نیومد.دیگه صبرم لبریز شد زنگ زدم نزدیک ترین آرایشگاه خونه ؛گفت ماشین نمی کنین و نداریم.

از جلوی هر آرایشگاه مردونه ای که رد می شم می گم کاش می شد یه دقیقه می رفتم می نشستم و خلاص

یعنی اگه از این آقایونی که میان خونه خانوما رو آرایش می کنن می شناختم تا الان بهش زنگ زده بودم و کچل کرده بودم.

خودمم ماشین اصلاح ندارم که مثل دفعه ی پیش دست به کار شم.

این فکر هم دست از سرم بر نمی داره.





بالاخره امشب گیرش آوردم.با پسر شیطونش یک ساعت پیش اومدن خونمون.جوجه خواب بود.moserقدیمی آلمانی شو گذاشت رو میز.بهش می گم پس پایه اش کو؟می گه خیلی وقته گم شده.می گم خوبه تو مخالف بودی حالا بی پایه؟ خودم جواب خودم رو می دم و میشینم رو صندلی وسط حموم و اونم  با هر ردی هر هر می خنده.

نبکا هستم.یک زشتِ خوشحال.سرم توی تاریکی هم میدرخشه.روحم موقتا آروم گرفته.


*یادم باشه صبح وقتی جوجه پا میشه شوک نشه.


پاشین بیاین لطف کنین و چند تا هیجان مثبت به من معرفی کنین.

 یه آدم هیجان طلب که خیلی هیجان خونش پایین اومده بگین چه کارایی می تونه انجام بده که ضد قانون و هنجار شکنانه و.نباشه و بهش هیجان بده.

فقط خواهشا نگین پرش از بانجی جامپینگ!


دلم می خواد این پست رو یه مدت پست ثابت بزارم.


معمولا آدم گرم و اجتماعی هستم و با همه جور آدمی صحبت می کنم و حرفاشونو می شنوم ؛از راننده ی اسنپ تا بقالی و میوه فروشی محل .تقریبا با خیلی از همسایه ها هم سلام و احوالپرسی دارم.

توی این صحبت ها شده یهو از مشکلات آدمها با خبر شدم.مثل همسایه ای که شوهرش ناجور کتکش می زد؛راننده ی اسنپی که خانومش سرطان داشت و خیلی عاشق همسرش بود و به این در و اون در می زددوستی که شوهرش برای عمل پبوند قرنیه آماده می شه ؛خانومی که عروسش نمی ذاشت نوه هاشو ببینه و. مسلما همه این آدمها ظاهرشون هیچی نشون نمی ده .

همیشه وقتی این چیزا رو می بینم به خودم می گم.ببین نبکا!با همه مدارا کن.با همه مهربون باش.ظرفیتت و صبرت رو بالا ببر.با گذشت باش

غم و غصه یا مریضی خیلی آدم رو زود رنج و تحریک پذیر می کنه.خیلی خوبه آدم با مردم مهربون باشه و مدارا کنه.


امسال یه نوعی از پروانه اطراف ما خیلی زیاده ؛یه پروانه ی خیلی خوشگل با زمینه ی آجری نارنجی و با خالهای سیاه و سفید و قرمز.انقدر زیاد که موقع رانندگی سعی می کردم بهشون نخورم.کوه روبرو هنوز سبزه و همه جا پر از عطر پیچ امین الدوله و نسترنه.زیتونها و سنجد ها شکوفه دادن.برگهای مو به دلمه اشاره دارن و همسایه های با سلیقه پای درختها باقالی و سبزی کاشتن.در بالکن رو باز کردم و لب تخت نشستم و به کوهها نگاه می کنم و هر از گاهی  سرکی می کشم.

شما هم در مورد کار خونه دکمه ی خاموش ندارین؟حسابی کار خونه انجام دادم  و با هم همه جا رو رصد می کنم و دنبال اینکه یه جای دیگه رو هم تمیز کنم.

بعد از مدتها دچار دلگرفتگی خفیف  عصر روز جمعه  هستم.دلم می خواد عد از افطار وقتی  جوجه خوابید دو تا چایی بریزم با باقلوایی که مامان فرستادن بشینیم پشت میزی که روش دسته گل رز مینیاتوری و نسترن هست و از هر دری حرف بزنیم.دلم می خواد با یه  دوست همسن و سال خودم صحبت کنم(منظور یکی به غیر از شخص شخیص جوجه)

برم سفره افطار مو بچینم.بادرنجبویه و کاسنی و ریحونی که امروز چیدم.هندونه و خرما و


بعدا نوشت: عکس الان(۲۳:۱۰) اضافه شده‌.الانی که جوجه خوابه‌.



دلم می خواد بدونم آدمهای مسن مثلا ۷۵ تا ۸۵ ساله از اینکه می بینن برادر یا خواهراشون که سن های نزدیکی بهشون داشتن تازگی از دنیا رفتن ؛ چه حسی پیدا می کنن؟

باور می کنن که مرگ بهشون نزدیک هست یا نه هنوز مثل من فکر می کنن وقت دارن و دوره و یا اصلا بهش فکر نمی کنن؟

بعد اگر احساس می کنن مرگ بهشون نزدیکه چه حسی دارن و چطوری افسرده نیستن و تلاش می کنن


اصلا اینا یه طرف، شما ها هم مسن های اطرافتون با روحیه و تلاشگرن؟مثلا هنوز به گل و گیاهاشون می رسن و کارای شخصی شونو می کنن و حتی به خودشون در حد خودشون می رسن؟



یه مرضی که از قدیییم الایام دارم خوندن روی بسته بندی هر کالاییِ که می خرم.هر چی که باشه حتما باید همون فروشگاه بخونم و بیشتر وقتها تازه توی خونه هم موشکافی اش می کنم.هم به این کار علاقه دارم و هم حواسم به موادی که تهیه شده و تاریخ تولید ومصرف اون کالا هست.مثلا  بعضی از پنیر ها پودر پروتئین اضافه می کنند که من دوست ندارم مصرف کنم که روشون نوشته و طبعا من نمی خرمشون.

خیلی وقتها هم شده برای پیشنهاد یا انتقاد به کارخونه سازنده و امور مشتریانش زنگ زدم و از این تماسها خیلی چیزها یاد گرفتم و هم تجربه های جالبی بوده .آخرین بار به یه کارخونه خیلی بزرگ محصولات بهداشتی مثل دستمال کاغذی و.تماس گرفتم که مصرف کننده ی چند ساله ی محصولاتشم و دو تا از مشکلات محصولاتش رو گفتم.نماینده شرکتشون فرداش تماس گرفت و آدرس پرسید و بعد از پرسیدن شماره محصول و تاریخ تولیدش باهام هماهنگ کردند و اومدند اون محصول رو برای کنترل کیفی بردند و به جاش به همون تعداد بهم جایگزین دادند.گرچه ایراد من منطقی و با سند و مدرک بود ولی با این  حال همه مشتری مداری شون برام قابل تحسین بود و از این پیگیری و سرعتشون و پروسه ی این کارشون(بهم رسید دادن که کی زنگ زدم و کی نماینده شون اومده و.) لذت بردم.

و تجربه های  مشابهی در مورد کارخونه ها یا شرکت های متفاوت از نان تا لباس و لوازم تحریر داشتم و خوب این خیلی نشونه ی خوبیه و باعث شادی و غرور هست که تولید کننده های درست درمون ما حواسشون هست و دارن روند رو به رشد و خوبی رو طی می کنن و معلومه دارن یک سری اصول رو رعایت می کنند.


راستی یکی از علاقه هام بازدید از کارخونه هست .حالا هر کارخونه ای که باشه‌.شما کارخونه ای که درش به روی بازدید کننده ی عمومی باز باشه سراغ دارین؟اصلا شما هم از این جور علاقه ها دارین؟


*برای اولین بار دسته گل پیچیدم.با رز مینیاتوری و برگ مو!

دورش هم علف پیچیدم و گره زدم.

*دیشب یه پست عکس دار گذاشته بودم که چون هر کاری می کردم عکسش کج منتشر می شد منصرف شدم و پاکش کردم.

*ان قدر حرف برای گفتن دارم که یه موقع به خودم میام  که میبینم یه عالمه پست توی ذهنم گذاشتم اما  ننوشتم.


بعدا نوشت: 

از اول  به دلایل مختلف کلی شک داشتم که عکس بزارم یا نه. حالا می خواستم ازتون نظر خواهی کنم که اصلا عکس بزارم یا نه؟

اگر جوابش مثبته اینجا با پست رمزی بزارم یا اینستا؟


یه چیزی داریم به اسم اجازه ی پدر برای دختری که قصد ازدواج دارد.

به نظرم این خیلی خیلی مهمه.نگفته اجازه ی مادر.حتی مادری که از اول زندگی یه دختر،عملاً همه کارها و تصمیم هاشو عهده دار بوده .حتی مادری که تک و تنها دخترش رو بزرگ کرده.


اگر پدر هستید حواستون موقع این مهم ترین اجازه جمع جمع باشه.اگر مادر هستید به همسرتون کمک کنید و به نظرش در این امر احترام بگذارید و ازش مشارکت جدی بخواهید.اگر دختر خونواده اید.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه بانه | خرید لوازم خانگی از بانه | فروش اینترنتی بانه Monica دلنوشته|دل نوشته هایم|گونه های چال دار اینک دانلود آهنگ جدید جعبه سازی تکساز علیمردان خان بهترین تولید کننده نخ اکریلیک اولین مجازی موزیک